بجز وصلم دگر کامت نبودي

شاعر : عبيد زاکاني

کنون چون بي‌مراد از حس تقديربجز وصلم دگر کامت نبودي
در اين سرگشتگي چونست حالتفتادي در چنين هجران دلگير
مرا تا از تو دورم نيست آرامنميگيرد ز عمر خود ملالت
خيالي گشته‌ام در آرزويتجدا ماندم بصد ناکامي از کام
پريشانحال چون زلف بتانمبه جان آمد دلم در جستجويت
نماند از سرو قدم جز خياليچو چشم مست خوبان ناتوانم
تنم از زندگاني بهره‌ور نيستنماند از ماه رويم جز هلالي
چو از بوي خيالش جان خبر يافتتو را از حال زار من خبر نيست
تصور شد دلم را کاين وصال استز بيهوشي زماني روي برتافت
شدم تا قصه‌ي خود عرضه دارمچه دانستم که در خوابم خيال است
درآمد صالح شوريده در کاريکايک زخم هجران برشمارم
چو خالي ديدم از دلبر شبستانشدم از س بخت خفته بيدار
دل مجروح زارم زارتر شدبرآمد از دل پر دردم افغان
غم هجران بدو ناگفته ماندمدرون خسته‌ام بيمارتر شد
خروشي از من محزون برآمدچو زلفش زين سبب آشفته ماندم
بجز باد صبا ياري نديدمنفيرم از دل پر خون برآمد
که راز دل بجانانم رساندوز او به هيچ غمخواري نديدم
پس از ناليدن و فرياد و زاريز ديد دل به درمانم رساند
شبي چون شام در فرياد و زاريبدو گفتم ز روي بيقراري
صباحي ناگهانم خواب بربودبه صبح آوردم اندر نوحه کاري
خرامان آمد اندر خواب نوشينزماني جانم از زاري بياسود
مرا ديد اوفتاده زار و مدهوشخيال آن سهي سروم به بالين
در آب ديده‌ي خود غرق گشتهز تاب آتش دل سينه پرجوش
به جان مجروح و تن بيمار و دل ريشجگر در تاب و دود از سر گذشته
ز مژگان اشک خونين بر زمين ريختبه کام دشمنان افتاده بي خويش
به من ميگفت کاي خو کرده با منز روي مهرباني در من آويخت
تو آن در عشق رويم داستانيبسي در وصل جان پرورده با من
که بي من يکدم آرامت نبوديتو آن بگزيده يار مهرباني